به نظر میرسید همه چیز برای Ezgi فراهم است... پسری، همسری زیبا و مراقب که او را دوست داشت، شغلی که دوست داشت، زندگی ثروتمندانه و راحت... روزی سخنان یک غریبه همه چیز را به هم میریزد: « شوهرت تو را میکشد! » Ezgi دیگر نمیدانست به چه کسی اعتماد کند...