ادیسِس، در آتن زندگی میکند، دور از خانوادهاش. رابطه پیچیده با پدرش، لفِتِریس، آنها را از هم دور کرده است. با این حال، وقتی رویدادی ناخوشایند ادیسِس را وادار میکند به سریس بازگردد، همه چیز آغاز به تغییر میکند. دو غریبه در یک خانه، در همان شهر، پدر و پسر، از نو شروع میکنند تا یکدیگر را بشناسند. با حضور کریسا و استاماتینا، نانسی و تاماس در مقابل او، ادیسِس به پدرش کمک میکند دوباره بهبود یابد. از طریق لحظات احساس و خنده، ادیسِس و لفِتِریس واقعاً همدیگر را میشناسند، از همان ابتدا یکدیگر را دوست دارند و با تفاوتها و همچنین با از دست دادن مصالحه میکنند. در شهری استانی، با تصاویر از یونانی که همه ما میشناسیم، ادیسِس و لفِتِریس میفهمند که جهان زمانی زیباتر است که خودمان و کسانی که اطرافمان هستند را همانگونه که واقعاً هستند بپذیریم.