لکسمی یک نوزاد رها شده را در معبد پیدا می‌کند و تصمیم می‌گیرد او را نگه دارد. وقتی شوهرش، شانکار، از زندان برمی‌گردد، آنها نام کودک را رامو می‌گذارند. در حالی که لکسمی می‌خواهد او به مدرسه برود، درس بخواند و فرد مهمی شود، شانکار می‌خواهد او قمار کند و در قاچاق و دزدی با او شریک شود. رامو نمی‌تواند در مدرسه جا بیفتد و تصمیم می‌گیرد با پدرش کار کند. بنابراین رامو بزرگ می‌شود و جرم را به عنوان شغل خود می‌پذیرد. سپس زن جوانی به نام مالا وارد زندگی‌اش می‌شود و هر دو به یکدیگر عشق می‌ورزند. وقتی مالا متوجه شغل رامو می‌شود، از او می‌خواهد که قول دهد به راه درست برگردد. او به راه درست می‌رود، شغلی پیدا می‌کند و وقتی اخراج می‌شود، به کمک دوندو برای صید ماهی می‌پردازد. سپس دنیای رامو به هم می‌ریزد وقتی بازپرس همانت، در حین دستگیری شانکار، لکسمی را به قتل می‌رساند. رامو خشمگین تصمیم می‌گیرد هر طور که شده همانت را بکشد. ببینید این چه تأثیری بر مادر همانت، پدرش و خود مالا خواهد داشت، در حالی که او شاهد سقوط رامو به جهنمی است که سعی کرده بود او را از آن نجات دهد.