فیلم سیبهای سال چهل و یک
یک خدمتکار قدیمی چایخانه به یک دانشجوی VGIK گفت که چگونه در زمستان چهل و یک، زمانی که فاشیستها به مسکو نزدیک میشدند، او یکی از کسانی بود که برای نگهبانی از قطاری که سیبها را به جبهه میبرد، منصوب شده بود. داستان پیرمرد آنقدر دلانگیز و سرگرمکننده بود که انور به صحت آن شک کرد. چایخانه نتوانست او را قانع کند و با دانشجو خداحافظی کرد. بعداً، در حین جمعآوری مواد از تاریخنگاری نظامی برای فیلمش، انور بر روی صفحه نمایش چهره آشنای چایخانه و مبارزانی که از سیبهای یخزده نگهبانی میکردند، دید. با یادآوری یک قسمت ناگفته از جنگ، دانشجو به دیدار قهرمانش رفت...