یک چوپان جوان ، لوکاس ، با سبک کردن کور می شود ، و برخی از راهبه های مهربان در یک ابی در نزدیکی او را وارد می کنند. خواهر کاترین برف را به لوکاس توصیف می کند ، که هرگز آن را ندیده است.